محمد تقی سبحانی به مناسبت مبعث شعر سرود
بشر در تنگاتنگ زمین مانده
زمان به نفس نفس آمده
گوهرِ بی تاب انسان به سردی فسرده
در دور دورها جامانده
و در سرگشتگی، سر به گریبان گرفته
خرد هم در این نابخردی ها فرومانده
دیده های بی رمق به این سو و آن سو
دست های آسمان را به انتظار نشسته
لحظه ها بی قرارند
و آهنگ دیگری دارند
نسیم بوی پرواز می دهد
بانگی پر از ترنم نور به فراز می آید:
برخیز و برانگیز!
بخوان و بدان
و با علم و بیان
بر تن خواب دیده و جان آلوده، بانگ بیدار باش
قسم به قلم و به سطرهایی که حقیقت را مینگارند
قسم به خاک پاک و انسان فروآمده از افلاک
قسم به عصر و انسانی که در زیان است
قسم که زندگی دوباره آغاز گرفت
مردی از تبارِ مردانِ آسمان
نا آموخته از مردمان
در میان آدمیان همچون دیگر بندگان
با دستی پر از پیغام
می خواند و می نوازد و می ستیزد
زنجیر از دست ها می گشاید
و بر دردها مرهم می نهد
چهره های خسته را بر دامن می گذارد
و رنج های آزرده را به جان می گیرد
بیم می دهد و هشدار
بشارت می دهد و امید
مهربانی را سرشار و اخلاق را سالار
آیه آیه می خواند و کتاب و حکمت می آموزد
زنگارها را می زداید و دل ها را پاک و تابان میسازد
او آینه جهان است و الگوی دیگران
شاهد بر جهانیان و دیده بان مردمان
بر حق جویان یار، بر ستم دیدگان یاور
بر ستمکاران سخت و بر پرخوران سرد
با نرم دلان نرم و با خشونت گران، گران
با خیانت گران خشمگین و با دروغ گویان دشمن
***
از این جا و آن جا، یارانی بر گرد او آمدند
و دست در دستش نهادند
و با آیین او پیمان بستند
دل در گروش گذاشتند و جان به آستانش آوردند
و او آیین شرک و کفر را برچید
مرام نامردمی را بدنام کرد
زیبایی را جلوه گر و نیکویی را درازدامن و خردمندی را نمودار ساخت
به زشتی تاخت و با نادانی ستیز کرد و دادورزی را به کرسی نشاند
کاشانه تاریکی را رها کرد تا آشیانه روشنایی بسازد
از خاندان گذشت تا خوبان را در گرد خویش بپرورد
از دنیای دون گذر کرد تا دنیایی دیگرگون بیافریند
از پست ها گذشت تا پایان های خوش بنماید
پهنه پهنه ها را پشت سر گذاشت و کوه ها و تپه ها را در نوردید
نور آسمان را به سوی زمینیان برد
و سرافرازی و سربلندی را نوید داد.
اما و هزار اما که :
بدخواهان او را برنتافتند و نامردمان بر او تنگ گرفتند
آرمان های او را به پرده کشیدند و دولتش را برنتافتند
راه او را به بیراهه بردند و راهبری هایش را نخواستند
او خواست تا مردمان بدانند و با مردان او تا پایان بمانند
و کار او را به نهایت برند
ولی نیرنگ بدخواهان و نفاق سیه دلان
نادانی دوستان و دانایی دشمنان
او را تنها گذاشت
و انسان را با دنیایی تهی و تاریک واگذاشت
***
او آمد،
او با دست های تنها آمد
او با مردی و زنی تنها آمد
او رفت،
او با دختری تنها رفت؛
و امانتش را با تنهامردان قبیله اش، برجای گذاشت
او با چشم های نگران، تنهاترین انسان را به نظاره نشست./ محمدتقی سبحانی
دیدگاه ها