
خاطرات موسی پارسا، جانباز ۷۰ درصد قطع نخاع، برادر شهید و قهرمان ورزش جانبازان و معلولان که از ماجراهای مجروحیت و دردهای امروزش می گوید بار اول که خواستم به جبهه اعزام شوم، لحظه آخر به بهانه این که سن و سالم کم است، اجازه ندادند اعزام شوم
صادق غفوریان_ روزنامه خراسان/بار اول که خواستم ببهه اعزاه جم شوم، لحظه آخر به بهانه این که سن و سالم کم است، اجازه ندادندعزام شوم. من آن موقع آموزش نظامی هم دیده بودم. وقتی نگذاشتند اعزام شوم، خیلی ناراحت بودم و حالم گرفته شده بود. نزد فرمانده پادگان که رفتم، او قول داد دفعه بعد من را اعزام کند. نوبت بعد، به عنوان بسیجی اعزام شدم.در آخرین اعزام یعنی فروردین ۱۳۶۲ طی عملیات والفجر در فکه مجروح و قطع نخاع شدم ... .ماجراهای مجروحیت جانباز ۷۰ درصد قطع نخاعی، موسی پارسا در نوع خودش جالب و شنیدنی است. آقا موسی متولد ۱۳۴۷ در مشهد است و حالا ۴۲ سال است که با ۳ ترکش خمپاره در۲۲ فروردین ۱۳۶۲ روی نخاعش، روی ویلچر نشسته است. او امروز از بسیاری از من و شما ورزشکارتر و تقریبا در تمامی رشته های ورزشی جانبازان و معلولان صاحب نشان و رتبه است. ما به سراغش رفتیم و ماجراهای مجروحیتش را مرور کردیم.
بالاخره اعزام شدم
از آقا موسی درباره روزهای اعزام به جبهه می پرسم. می گوید: بعد از این که بار اول به دلیل سن کم نتوانستم سوار اتوبوس بشوم، در نوبت دوم کپی شناسنامه ام را دستکاری و آن را دو سه سالی بزرگ تر کردم. سال ۶۰ بود و من حدود ۱۳ سال بیشتر نداشتم. خوشبختانه در نوبت دوم و موقع اعزام مشکلی پیش نیامد و به کپی قلابی هم نیاز نشد. من در سال های ۶۰ و ۶۱ و تا ۲۲ فروردین ۶۲ که مجروح و قطع نخاع شدم، در مجموع توفیق یافتم ۱۲ ماه و در چند نوبت به جبهه اعزام شوم.
مجروحیتم نامردی بود!
از آقا موسی که روحیه ورزشکاری دارد، از ماجراهای مجروحیتش می پرسم. بلند می خندد و می گوید: من به نامردی مجروح شدم؛ یعنی موج خمپاره اول که کنارمان فرود آمد، من را از زمین بلند کرد و وقتی بین زمین و آسمان بودم، خمپاره دوم آن طرف تر منفجر شد و من از ترکشهای خمپاره دوم و زمانی که روی هوا بودم مجروح شدم. سه ترکش از خمپاره دوم، روی کمرم و نخاع نشست و همان ها باعث شد برای همیشه ویلچر نشین شوم.
چاقو به دست بودیم!
در عملیات والفجر۲ که در منطقه فکه مجروح شدم، ماجرا از این قرار بود که در شب عملیات ما باهمراهی ۴-۵ نفر باید به سنگرهای دشمن می رفتیم و کالیبرهایشان را هر طور که می شد خنثی می کردیم و از کار می انداختیم. من و همرزمم به شکل تکاوری با چاقو و اسلحه بودیم و دو نفر دیگر هم محافظمان بودند که منورها را از کار بیندازند. ما آن شب ۳-۴ ساعت راه رفته بودیم و توانستیم در خط عراقی ها چند سنگر را از کار بیندازیم. شب سخت و طاقت فرسایی بود، موقع برگشت بود که خمپاره ۸۱ در نزدیک ما فرود آمد و منفجر شد و من با موج خمپاره از زمین به هوا پرتاب شدم. روی هوا بودم که خمپاره دوم آن طرف تر فرود آمد و منفجر شد و زمانی که روی هوا بودم ۳ ترکش روی کمر و نخاعم و یکی دو ترکش هم در شکم و معده ام نشست.
نفسم بالا نمی آمد
آن جا متوجه ترکش های روی کمر و اتفاقی که برای پاهایم و ازکار افتادگی همیشگی شان نشدم. فقط حس کردم بدنم از کمر به پایین یخ شده بود. اما یکی دو ترکشی که به شکم و معده ام خورده بود، باعث شد نفسم بالا نیاید. در آموزش های غواصی نحوه حفظ نفس را تمرین کرده بودیم که آن جا به کارم آمد. تلاش می کردم، نفسم بند نیاید و بالاخره بعد از ۴-۵ دقیقه توانستم نیم نفسی بکشم و بعد کم کم تنفسم بهتر شد. نیروها در حال عقب نشینی بودند که یک بهیار روی سرم آمد و حالم را جویا شد. به شدت بی حال بودم و فقط به او گفتم: پاهام ...
پاهایم را نگاه کرد و گفت، پاهایت چیزی نیست. شکمم را با چفیه بست که خونریزیام کم تر شود و رفت. چون شرایط عقب نشینی بود و امکان انتقال مجروحان نبود.
فقط صداها را می شنیدم
دو سه ساعتی گذشت و من در بی حالی و بی رمقی بودم و فقط صداها را میشنیدم. دم دمهای صبح بود که روشنایی هوا را پشت پلک هایم حس و دستی را پشت گردنم احساس کردم؛ با خودم گفتم حتما عراقی است و می خواهد تیر خلاص به من بزند. بعد متوجه شدم که رزمندگان خودمان هستند و منتظرند که وانت بیاید که من را پشت وانت بگذارند. با همان وضعیت من را پشت وانت گذاشتند و به پشت خط و درمانگاه منتقل شدم.
۴۵ روز در حالت نیمه کما بودم
از موقع مجروحیت تقریبا تا حدود ۴۵ روز در حالت نیمه کما بودم که ناشی از موج انفجار و جراحت هایم بود. شاید در روز یک یا دو بار به هوش می آمدم، حرف های نامفهوم درباره حمله عراقی ها و... می زدم و باز بیهوش میشدم. یعنی تا ۴۵ روز نتوانستم از خودم نام و نشانی به بیمارستان بدهم.
آقا موسی، به ماجرا و رویایی معنوی اشاره میکند و آن را شفا بخش در دوران بیماستان و درمان خودش می داند و می گوید: بعد از آن توانستم خودم و نام و نشانم را به مسئولان بیمارستان نمازی شیراز معرفی کنم. اولین بار که مادرم در بیمارستان نمازی به ملاقاتم آمد، نذر کرده بود اگر چهار دست و پایم سالم باشد، انگشترش را به حرم شاهچراغ هدیه کند. مادرم خیلی نگرانم بود و وقتی دید چهاردست و پایم سالم است، انگشترش را به شاهچراغ هدیه کرد اما بعدها متوجه شد که من قطع نخاع شدم. تا زمانی که از دنیا رفت، وقتی من را می دید می گفت، ای کاش سلامتی تو را طور دیگری از خدا می خواستم.
پس از ۶ ماه شرایطم کمی عادی شد
حدود ۶ ماهی گذشت که توانستم مقداری روی ویلچر بنشینم و کم کم زندگی ام شرایط عادی پیدا کند. جانباز پارسا، امروز مسئول ورزشی جانبازان مرکز توانبخشی امام خمینی (ره) مشهد است و خودش در اغلب ورزش های جانبازان و معلولان صاحب نشان و رتبه است. در ویلچررانی، تنیس خاکی، تنیس روی میز، دارت و سایر ورزش ها که در برخی رکورددار ایران است.
برادر شهیدم
محمدتقی، برادر آقا موسی است که به عنوان سرباز در شهریور ۶۶ به شهادت می رسد. می گوید: گاهی دلم خیلی برای محمد تقی تنگ میشود. آقا موسی میگوید: هیچ وقت از مسیری که آمدم پشیمان نبوده و نخواهم بود اما دردی که امروز بیش از دردهای مجروحیت، سراغمان می آید، برخی مشکلاتی است که جامعه دارد. دوست داشتیم مردم، شادتر و خوشحال تر از این میبودند ...
مسئولانی که قول می دهند، اما...
آقا موسی، معتقد است، ورزش از بهترین نعمت هایی است که می تواند جانبازان و معلولان را در شرایط بهتری قرار دهد. ما در آسایشگاه امام خمینی(ره) تلاش می کنیم، به ورزش اهمیت بدهیم. سالن آسایشگاه امکانات ساده ای مثل یک بالابر برقی برای اصلاح نورها می خواهد که هر بار به مسئولان می گوییم قول می دهند که آن را تامین کنند اما یک سال گذشته و هنوز خبری از قولشان نیست، بماند که حالا پاسخ تلفنمان را هم نمی دهند ...
دیدگاه ها