«بدبختهای کبابندیده!»؛ طلا را به یک پرس کباب چرب و چیل باخت
یک: وقتی رسیدم بیمارستان بالای تختش، دیدم با آن موهای وزوزیِ پریشان، خیره شده به صورتم. از آن بدن قیامت که به وقت خودش، در دنیا استثنا بود چیزی باقی نمانده بود. نه دکتر شهابی را تحویل گرفت، نه تمرز را، نه گهرخانی و برومند را. فقط خیره به من پلک نمیزد. اولش فکر کردم مرا با پسرش علی اشتباه گرفته است. بعد گفتم نکند فکر کند من همان وزیر بهداشتم که او را سالها برای گرفتن مجوز داروی گیاهی جاودانگیاش -که در قالب معجونی ساخته بود و دنبال مجوزش بود- اسیر و عبیرِ راهروهای اداری کرده بود. اما نه، در نگاهش خشم نمیدیدم.
مهربانی و حیرت بود که میریخت و چشمهایم را نوازش میکرد. یکهو برگشت گفت «دیشب خواب سیاوش شاهنامه را میدیدم، چقدر چشم و ابرویش شبیه چشم و ابروی مشکی تو بود.» یک لحظه دیگر به بدن پریشانش نگاه کردم که ملافه بیمارستان ازش دور افتاده بود و با خود گفتم خدایا این همان محمود چینی است که نخستین طلای جهانی ایران را به ارمغان آورده است؟ هرچه سعی کردم تعداد طلاها و نقرهها و برنزهای جهانی و المپیکش را بشمارم زبانم بند آمد. آدمی که در 39 سالگی مدال قهرمانی جهان -آنهم در رشته هالتر- را میبرد باید چیز خاص و غریبی باشد.
خدایا من کجایم شبیه سیاوش است؟ من حتی انگشت کوچک اسب شبرنگ او هم نیستم. در بیمارستان بود که از مشابهت خوابش و من که عیادتکننده جوانی بودم، حیرت کرده بود و گل و شیرینی در دست بقیه عیادتکنندگانش یخ زده بود. گفتم لابد لابد این هم نوعی شیزوفرنی مخلوط پیران هالتریست و فعالان قدیمی زیباییاندام است که خرخرهشان را در روزگار پیری میگیرد. آن روز که به گمانم یکی از روزهای سال 68 بود محمودآقا همه چیز را ول کرد و نشست داستان لندنش را برایم تعریف کرد و وسط هر جملهاش، ناله و نفرینش خطاب به کسانی که در وزارت بهداشت مانع صدور مجوز برای معجونش شده بودند به آسمان رفت:
دو: «یک نیمهشبِ خرابی بود آقا. ساعت از چهار بامداد گذشته بود. ساعتها بود که وایستاده بودم کنار رود تایمز لندن و میگریستم. از وقتی مسابقهام در خروسوزن استادیوم ویمبلی لندن تمام شده بود زده بودم بیرون و یللیتللی خیابانها را گز کرده بودم تا غم شکست را فراموش کنم. گیلهمرد گریانی بودم که به میلههای فلزی کنار پل تایمز تکیه داده و با ستارگان درددل میکند. «خدایا من به خاطر هوس کردن یک پرس چلوکباب، مدال طلای حتمی المپیک را از دست دادم. مرا ببخش.» از غصه هلاک میشدم.
دردم هم فقط این بود که من که با پول پیرزنان دوکریس وطنم و مالیات آنها به المپیک لندن 1948 اعزام شدهام جوابشان را چه بدهم؟ چگونه بدهد؟ درد من فقط پیرزنان وطنم بود. گیسوسفیدانی که به انتظار طلای ناب من، ساعتها گوش به رادیو سپرده بودند. حتی یک لحظه به فکر انتحار افتادم؛«چطور است خودم را به همین رودخانه مرموز تایمز بیاندازم و از این غم و غصه خلاص شوم؟ آخر من با چه رویی برگردم ایران؟» غصهام از این نبود که بازی را به حریفان قدرتمندم باختهام بلکه دردم این بود که چرا طلا را به خاطر یک شکمچرانی کودکانه که صبح مسابقه هوس کباب کردم از دست دادم.
کمی بعد زنگ بزرگ «بیگبن» بر کرانه تایمز، چهار بار نواخت و من همچنان گریان در این اندیشه بودم که خودم را چگونه گم وگور کنم. در این فکرهای ناقص بودم که ناگهان صدای ترمز اتوبوسی، مرا به خود آورد. سر برگرداندم؛ پیرمردی را در تاریکی دیدم که خطاب به من میگفت «کجا پسرم؟ کجا؟ این وقت شب کجا؟» فقط این را فهمیدم که خود را از گردن او آویختم و گریستم. مثل ابر بهاری چنان گریستم. نمیدانم خدا چگونه در این وقت آخرشب، مستر جانسون- سردبیر ورزشی تنها مجله ورزشی انگلستان- را سراغم فرستاده بود و او چگونه در آن نیمهشب از کنار تایمز میگذشت. من او را همیشه پاپا صدا میکردم.
مردی که با نوشتههایش باعث شهرت من در صحنههای جهانی وزنهبرداری شده بود. حالا پاپا را خدا رسانده بود. او مرا مثل یک پدر واقعی دلداری داد و با خود به دفتر مجلهاش برد و دستور داد برایش شیر و قهوه بیاورند که 24 ساعت بود هیچ نخورده بودم و سپس گفت «پسرم! ساعتی بعد مسابقات قهرمانی پرورشاندام المپیک لندن در ویمبلی برگزار میشود و تو باید آنجا تاج قهرمانی را بر سر بگذاری تا دستخالی به وطن برنگردی.» مرا به زور عازم ویمبلی کرد اما طعم کباب کوفتی ظهر روز مسابقه که باعث افتادن طلای المپیکم از کف دستم شده بود از زیردندانم بیرون نمیرفت که نمیرفت.»
سه: در حالی که مفسرین وزنهبرداری دنیا روی طلای حتمی محمود نامجو شرطبندی میکردند تنها مدال کاروان ایران از لندن را میرزاجعفر سلماسی به عنوان اولین مدال تاریخ ایران در المپیک دشت کرد که روی سکوی سوم ایستاد و قیامتی به پا کرد. حالا نوبت به نامجو رسیده بود که همه کارشناسان بینالمللی، منتظر درخشش بودند. او در حالی که صبح روز مسابقه، طبق عادت معمول خود، لقمهای کره و عسل خورده بود کمی مانده به ظهر، با اصرار سرپرست تیم مواجه شد که میگفت «نامجو باید ظهر چلوکباب سلطونی بخوره که قوت بگیره و قدرت شکستن رکورد دنیا را داشته باشه.»
نامجو خودش هم البته بفهمینفهمی هوس کباب و ریحون کرده بود. بچههای تدارکات، حوالی ظهر بود که محمود چینی، امید اول طلای کاروان ایران را سوار تاکسی کرده و او را به سمت مرکز شهر لندن بردند تا کباب فیله اصل درجهیک نایبی به خوردش بدهند و پولادمرد ایرانی چنان قوت بگیرد بلکه بعدازظهر برود روی پلدفرم هالتریستها و با طلایش کولاک به پا کند.
چهار: اما لندن به وقت ظهر در ازدحام و ترافیک غریب ماشینها و آدمها له شده بود و ماشین حامل نامجو آنقدر در ترافیک گیر کرد که محمودآقا وقتی به کبابی مرکز شهر لندن رسید فهمید که تا شروع شدن مسابقه خروسوزن، فرصتی ندارد و لقمهها را در همان ماشین کذایی هولهولکی قورت داد و در بازگشت سالن مسابقه، آنقدر در ترافیک، گاز و ترمز و کلاچ زدند که دیر شد و محمودآقا وقتی جلوی سالن مسابقات وزنهبرداری رسید اسمش را از بلندگوها شنید که فوری باید برود روی سن. رنگ به رخسار روسای کاروان ایران نبود.
«بدبختهای کبابندیده!» محمودآقا فقط این را فهمید که باید با همان بدن سرد، بدود روی سن و با کمترین وزنه آغاز کند تا حذف نشود. عضلات «محمود چینی» چنان یخ زده بود که حتی در نوبتهای بعدی وزنه زدن نیز بدنش به آمادگی موعود نرسید و طلا را به یک پرس کباب چرب و چیل باخت. نامجو وقتی هولهولکی اولین هالتر را بالا برد با سه چراغ قرمز هیاتژوری مواجه شد که به علامت خطا بود. او با دیدن چراغها عصبانی شد و تعادل طبیعی خود را از دست داد اما وقتی به خود آمد رکورد دوضرب دنیا را شکست. حرکتی که به منزله «حنای بعد از عروسی» بود و باعث نشد رکورد مجموع او به پایه قهرمانان جهان برسد و مدالی کسب کند.
محمودآقا که انتظار چنین شکستی را نداشت، از غروب بعد از مسابقه، دل به خیابان زد تا به تنهایی ول بچرخد و آنقدر بگرید تا سینهاش را سبک کند. همهاش با خود میگفت «خدایا من با پول پیرزنانِ دوکریس کشورم به این مسابقات اعزام شدم حالا جواب آنها را چه بدهم؟» او تا ساعت چهار صبح، کنار رود تایمز اشک ریخت و از فرط شرم، روی بازگشت به محل کاروان ایران را پیدا نکرد. در این ساعت بود که «پاپا» به دادش رسید و او را به محل روزنامه در لندن برد تا دلداری بدهد.
به او گفت «این شکست به منزله پایان جهان نیست و تو در سالهای بعد درخشانترین طلاها را برای کشورت به ارمغان خواهی برد.» «پاپا» آنقدر روی روح و روان محمود نامجو، کار کرد تا او را تشویق کرد که در آخرین دقایق نامنویسی قهرمانان برای شرکت در مسابقات غیررسمی پرورشاندام (که مدالش در المپیک 1948 محاسبه نمیشد) آماده کند. در مسابقه زیباییاندام، وقتی اعضای هیاتژوری بدن پرعضله محمود نامجو و سیدرسول رئیسی را دید زدند لب به تحسین گشودند و عنوان نایبقهرمانی را به نامجو دادند و برنز را به سیدرسول.
دوقهرمانی که بارها و بارها در سالن تئاتر دهقان واقع در لالهزار تهران مسابقه پرورشاندام داده و قهرمان شده بودند. در روز نمایش زیباییاندام در المپیک لندن، وقتی کاظم گیلانپور بچهها را به سالن پرورشاندام برد از صید دو نقره این بازیها اظهار شعف کرد اما افسوس که رشته غیررسمی المپیک، در ردهبندی کلی جدول کشورهای شرکتکننده گنجانده نشد. خروس قهرمان ما که کباب مزخرف لندن را با مقام پنجم المپیک، تاخت زده بود بعد آن شکست عجیب، به پزشک رسمی المپیک مراجعه و از او پرسید «آقا چرا من اینجوری شدم پس؟» دکتر گفت «مگر نمیدانی به اسبی را که قرار است در مسابقات سوارکاری شرکت کند غیر از هویج و قند نمیدهند؟!» نامجو چپچپ نگاهش کرد «مگر من اسبم؟» اما فهمید که طعنه پزشک معروف درباره تغذیه حرفهای چه مفهوم عمیقی داشته است.
پنج: حالا خوشحالترین مرد کاروان 52 نفره ایران در لندن که از 36 ورزشکار و 16 همراه تشکیل یافته بود یک مرد نیموجبی به نام میرزاجعفر سلماسی بود که ناظم مدرسه دبیرستان شرافت شهر نجف عراق بود و یک عمر با هالترهای ساخته شده از آجر و میله چوبی، تمرین کرده بود. تکمدال برنز جعفرآقا چنان برکتی داشت که کاروان ایران را در رده 35 ردهبندی کلی المپیک 1948 قرار داد.
کاروان ایران که بعد از پایان مسابقات، به فرودگاه لندن رفت تا سوار طیاره لندن به رُم شود و از آنجا به تهران بیاید اما چمدانهایش آنقدر اضافهوزن داشت که دو نفر از اهالی وزنه در رُم ماندند تا آنها را سالم به وطن برسانند. وقتی کاروان به تهران رسید نامجو آنقدر حالش خراب بود که خود را برای مدتی از چشم پیرزنان دوکریس، پنهان کرد و سلماسی رفت کاظمین تا به شاگردان مدرسهاش زبان انگلیسی یاد بدهد.
ابراهیم افشار/روزنامه هفت صبح
دیدگاه ها