دهه نودی‌ها اعجوبه‌های قرن

1403/06/27 07:10
کد خبر: 4033
کد نویسنده: 8
دهه نودی‌ها اعجوبه‌های قرن

اگر پدر هستید یا مادر، اگر کودک یا کودکانی در خانه دارید که دهه نودی محسوب می‌شوند، به شما تبریک می‌گویم؛ شما با اعجوبه‌هایی کوچک مواجهید.

اگر پدر هستید یا مادر، اگر کودک یا کودکانی در خانه دارید که دهه نودی محسوب می‌شوند، به شما تبریک می‌گویم؛ شما با اعجوبه‌هایی کوچک مواجهید. شاید در روتین هر روزه زندگی فکر کنید که خب هر نسل نسبت به نسل پیش از خود، عجیب‌تر و حتی باهوش‌تر است، اما این کل ماجرا نیست، شما با آدم‌هایی طرفید که نه‌تنها شباهتی به شما ندارند، که به شکل عجیبی متفاوتند. شما نمی‌توانید تحت هیچ شرایطی به آنها زور بگویید، شما نمی‌توانید بدون منطق و استدلال آنها را مجبور به کاری کنید، شما باید برای هر کلمه‌ای که به زبان می‌آورید، آمادگی مواجهه با سیل سوالات‌شان را داشته باشید، شما نمی‌توانید بی‌گدار به آب بزنید، باید از قبل فکر کنید که کدام موضوع را چه زمانی برای آنها باز کنید که مجبور به توضیح دادن زودتر از موعد نشوید. اما سختی کار شما این نیست که برای اینها برنامه‌ریزی کنید، سختی کار اینجاست که باید همه را با خودتان هماهنگ کنید. وقتی شما برای هر موضوع مهمی که ذهن کودک را درگیر می‌کند و یک روزی از سوالات مهم زندگی‌اش به شمار می‌آید، برنامه دارید که چه زمانی آن را مطرح کنید، و یک نفر از اطرافیان بدون اینکه از شما بپرسد ناگهان و بی‌مقدمه آن را به کودک‌تان می‌گوید، بیچارگی‌اش می‌ماند برای شما. یکی از مهم‌ترین موضوعاتی که بچه‌ها باید در زمان درست با آن مواجه شوند، مفهوم مرگ است. آنها هیچ ایده‌ای نسبت به مرگ ندارند. همه‌چیز برمی‌گردد به اینکه شما مرگ را چگونه برای آنها جا بیندازید و چه تعریفی از آن بدهید. 
من تا جایی که توانستم، از صحبت کردن در این مورد طفره رفتم تا سنی برسد که کودکم به درک درستی از مفهومی چون مرگ برسد. شاید هنوز هم درک درستی نداشته باشد، اما روزی این مساله را برای او باز کردم، البته منظورم از باز، صحبت کردن از آن بود، آن هم به بسته‌ترین حالت ممکن. او از مادربزرگ و پدربزرگم پرسید و من در جواب باید می‌گفتم آنها را از دست داده‌ام. اما کودکم فهمید که این از دست دادن منحصر به پدربزرگ و مادربزرگ من نبوده و نخواهد بود، او به سرعت متوجه شد که یک روزی من را هم از دست می‌دهد. در حالی که نگرانی کل وجودش را گرفته بود، پرسید: «تو هم می‌میری؟» گفتم: «همه یک روزی می‌میرند، اما نه تا وقتی پیر شوند. آدم‌ها به دنیا می‌آیند، بزرگ می‌شوند، وقتی خیلی‌خیلی پیر شدند، می‌میرند.» این حرف کمی از اضطرابش را کم کرد. اما بلافاصله گفت: «چند سالت بشه پیر شدی؟» گفتم: «صد سال.» یک حساب سرانگشتی کرد و دید هنوز خیلی مانده به صدسالگی من. نفس راحتی کشید و رفت. 
از آن روز به بعد، هروقت اسم کسی می‌آید که فوت کرده، او سریع می‌گوید حتما پیر بوده که فوت کرده. این را به برادر کوچکش هم یاد داده که کسی حق ندارد جز در موقع پیری و صد سالگی فوت کند، مخصوصا کسانی که دوست‌شان داریم. یک‌بار نشست حساب کتاب کرد که وقتی من نوه‌دار شوم تو دیگر مردی. من در آن لحظه اصلا آمادگی مواجهه با این واقعیت را نداشتم. اما باید می‌پذیرفتم و گفتم بله من آن موقع دیگر نیستم. او اما این حرف‌ها را با خیالی راحت می‌زد. انگار یک جورهایی برایش مسجل شده که هر آدمی یک اندازه مشخصی حق دارد زندگی کند، وقتی من پیر شوم و نوه‌دار شوم، چرا باید مادرم زنده باشد. یادم هست وقتی بچه بودم، نحوه مواجهه‌ام با مرگ خیلی غم‌انگیز بود. من در کودکی شاهد عزادار شدن خانواده‌ام بودم، مفهوم مرگ برای من لباس سیاه مادر و مادربزرگم بود که سال‌ها از تن‌شان درنیامده بود. چشمان همیشه خیس‌شان بود که یا خبر متعلق به یکی از پسران خانه بود یا پسران همسایه‌ها. جنگ بود و شنیدن این اخبار، انگار جزیی از زندگی همه شده بود. اما این مفهوم برای پسرم شکل دیگری گرفته. او از مرگ هراس ندارد، او نمی‌داند بعد از مرگ چه رخ می‌دهد، او مرگ را مساوی با نیستن می‌بیند. من فکر می‌کنم این درست‌ترین شکل مواجهه با این مفهوم است.
غزل حضرتی/اعتماد

دیدگاه ها

ایمیل شما در معرض نمایش قرار نمی‌گیرد