رویارویی با دختر غمگین !

1403/07/09 15:35
کد خبر: 4935
کد نویسنده: 9
رویارویی با دختر غمگین !

و دخترک با چهره ای اشک آلود به دنبال سرنوشت تلخ خود رفت تا شاید سرگذشت او عبرتی برای خانواده ها باشد. ماجرای واقعی بر اساس خاطره ای از مشاور و مددکار کلانتری مصلای مشهد

سید خلیل سجادپور- قصه پرغصه ای داشت.گویی در این عالم زندگی نمی کرد. روح و روانش افسرده بود. دختر غمگین برای دیدار با خواهر کوچک‌ترش وارد بهزیستی شد اما به دلیل اصول پزشکی و روان‌شناختی اجازه دیدار با خواهرش را نداشت چرا که خواهر او به خاطر اقدام به خودکشی با قرص و بدسرپرستی به یکی از مراکز بهزیستی معرفی شده بود.
 ملاقات او با خواهرش در روند درمانی او تاثیر بدی می گذاشت و به همین دلیل با چشمانی پر از اشک، غم های درونش را در حالی نمایان کرد که رو درروی من قرار گرفت. نگاهی به چهره تکیده اش انداختم و با لحنی دوستانه پرسیدم مادرت کجاست؟ گویی منتظر همین جمله بود! بغض غریبی در وجودش ترکید. از لابه‌لای پلک های  اشک آلودش نگاهم کرد. 
این تلاقی نگاه، وجود مرا نیز لرزاند! با همه احساس و عاطفه ام سنگینی غمی بزرگ را در چهره اش دیدم. با همان لحن زیبای دخترانه گفت: «امروز تولد مادرم است!» لبخندی بر لبانم نشست! با حالتی ذوق زده گفتم: خوب! مبارکه! نمی خواهی بروی پیشش؟! و او با همان بغض غریب ادامه داد: چرا، قصد داشتم بعد از ملاقات خواهرم به دیدار مادرم بروم! چرا که هنوز هم دلم برای سختی ها و رنج هایی که در زندگی کشید خیلی تنگ شده است! 
او با پدرم اختلاف شدیدی داشت. من و خواهرم نیز از همان دوران کودکی شاهد درگیری ها و توهین های آن ها بودیم. هیچ گاه روزی آرام در زندگی نداشتیم. لجبازی و خود خواهی در وجودشان سرشار بود. حتی به خاطر من و خواهرم نیزحاضرنبودند اندکی از خواسته هایشان کوتاه بیایند. خانه ما به جهنمی از توهین و مشاجره تبدیل شده بود تا این که سرانجام مادرم تقاضای طلاق داد و به دنبال سرنوشت خودش رفت.
 آن ها هیچ گاه منطقی به زندگی و آینده ما فکر نکردند در این میان من و خواهرم آواره شدیم. هر دوی آن ها را دوست داشتیم و نمی توانستیم جدای از آن ها به زندگی ادامه بدهیم. به همین خاطر گاهی منزل اجاره ای مادرم بودیم و چند روز هم نزد پدرم می رفتیم. بعد از ماجرای طلاق،هر دوی ما ترک تحصیل کردیم.
پدرم معتاد شد و او را از محل کارش اخراج کردند. مادر نیز در تنگنای مشکلات و مخارج زندگی دست وپا می زد و هیچ وقت نتوانست آن زندگی را که در رویایش داشت برای خودش فراهم کند. در این میان ما هم به رنج و سختی افتادیم. روح و روانمان به هم ریخته بود تا این که 2 سال قبل همه دردهای عالم بر سرمان آوار شد. آن روز مادرم با مصرف تعداد زیادی قرص به زندگی اش پایان داد و در بهشت رضا(ع) دفن شد. هر سال خیلی غریبانه تولدش را پنهانی با خواهرم جشن می گرفتیم تا پدرم متوجه نشود اما امروز به این فکر افتادم که ابتدا به دیدار خواهرم بیایم و بعد تولد مادرم را بر مزارش جشن بگیرم بدون آن که از کسی واهمه داشته باشم. می خواهم او را به آغوش بگیرم و فریاد بزنم «دوستت دارم مادرم!»... /خراسان

دیدگاه ها

ایمیل شما در معرض نمایش قرار نمی‌گیرد