بوسه وطن بر دست مادران شهدا

1403/10/02 09:50
کد خبر: 9467
کد نویسنده: 8
بوسه وطن بر دست مادران شهدا

روایت هایی عاشقانه از مادرانی که خود، فرزندانشان را رهسپار میدان دفاع از وطن کردند. ​​​​​امروز سالروز ولادت حضرت فاطمه زهرا(س) و پاسداشت مقام «مادر» است؛ این روز به تمام زنان این سرزمین که صاحب فرزند هستند، تعلق دارد. تفاوتی هم ندارد چه او که مادر یک فرزند است یا مادری که چند فرزند دارد.

صادق غفوریان- روزنامه خراسان/ طعم مادری به شیرینی لذیذترین طعم های بهشتی است؛ و شاید اگر زمان و فرصت ها به درازای تمام عمر صرف نوشتن و گفتن در ستایش «مادر» شود، باز هم معنا و معناهای دیگری از این وجود آسمانی ناگفته بماند...در این میان، مادرانی هستند که مادری را به گونه متفاوتی تجربه کرده اند؛ مادرانی که با اختیار و گاهی هم با تشویق خودشان، فرزندانشان را رهسپار دفاع از وطن، دین و ناموس کردند. اگرچه به حکم مادری، نمی توان نسوخت و اشک نریخت اما آن وقت که خبر شهادت فرزندانشان به آن ها رسید، برای آن که دشمن شاد نشوند، اشک نریختند و ضجه نزدند. البته که در خلوتشان و آن گاه که بر سجاده می نشستند، چشم هایشان از اشک خیس می شد و هنوز که هنوز است دلشان برای پاره تنشان تنگ می شود. بیایید در این گزارش چند روایت از این دلتنگی ها را با هم مرور کنیم.
هیچ وقت نگفتم نرو!
دو سال قبل برای گفت وگو با پدر و مادر شهید مهدی خورشیدی(از مسئولان واحد اطلاعات عملیات لشکر ویژه شهدا و همرزمان شهیدان کاوه و حسینی محراب) که به منزلشان رفتم، با دنیای متفاوتی روبه رو شدم. روایت حال و هوای آن جهانی این پدر و مادر، در  کلمات نمی گنجد اما چاره ای نیست که این جا بضاعت، همین کلمات است. وقتی از پدر و مادر شهید از مجروحیت های متعدد فرزندشان شنیدم، پرسیدم؛ با این همه مجروحیت، به او نگفتید دیگر جبهه نرو؟ پدر: راستش یک بار به آقا مهدی گفتم، تو پاسدار هستی می توانی همین جا به کار اداری مشغول شوی، گفت: باباجان از من نخواه نروم جبهه، امام خواسته و ما باید گوش به فرمان باشیم. مادر: هیچ وقت مانع رفتنش به جبهه نشدم. هر وقت می خواست اعزام شود، چون خیلی آجیل دوست داشت، برایش می خریدم و همراهش می کردم. خودم می رفتم راه آهن و تا زمانی که قطار در مسیر نگاهم بود، دستم را برایش تکان می دادم و مقداری هم دنبال قطار می دویدم...(مادر این ها را با بغض تعریف کرد)مادر که آرام می شود، زمزمه هایش را می شنوم: «مهدی خیلی آقا بود، خیلی با معرفت بود، ما را سرافراز کرد... یک بار که به شدت  مجروح شده بود، گفت: مادر جان دعا کن خوب بشم من از این راه دست نمی کشم...»
این مادر و لباس های خاکی دلبرش
گفت وگوی من با پدر و مادر شهید مهدی خورشیدی مفصل بود اما یک بخش این دیداررا هیچ گاه از خاطر نخواهم برد. آن هم زمانی بود که باید از آن ها خداحافظی می کردم که مادر شهید گفت: یک دقیقه وقت دارید چیزی برایتان بیاورم که ببینید؟ گفتم بله حتما. چند لحظه بعد، مادر بقچه ای با خود آورد و جلویم باز کرد، لباس های تکه پاره آقا مهدی بود که از ۳۷ سال قبل، یار و همراه خلوت ها و نجواهای مادر است. (این را میان بغض هایش شنیدم که این لباس ها ۳۷ سال است همراه من هستند) آن سال یعنی ۱۴۰۱، در میانه التهابات اجتماعی و اعتراضات خیابانی بود که برخی قدرنشناسان هم با سوءاستفاده از شرایط گاهی به نام و تصاویر شهدا جسارت می کردند. موقع خداحافظی از والدین شهید خورشیدی، مادر جلوی در گفت: «این روزها بیشتر می روم سر کوچه که عکس آقا مهدی را ببینم. اگر کسی بخواد به عکس آقا مهدی جسارت کنه من خودم جلوش  می ایستم...»
 


این مادر، این ۴ شهید
شاید روایت مشهوری از مادر شهیدان جواد نیا را که شنبه گذشته(۲۴آذر) به رحمت خدا رفت،  شنیده باشید. این ماجرا روزهای پس از درگذشت مادر این ۴ شهید بیشتر در فضای مجازی دست به دست شد. ماجرا از این قرار است که مادر شهیدان احمد، علی، یونس و محمد  جوادنیا در دیداری حضوری با حضرت امام (ره) عکس فرزندان شهیدش را با خود آورده بود.
عکس اول را در آورد: این پسر اولم است.
عکس دوم را گذاشت روی عکس محسن: این پسر دومم محمد است، دوسال با پسراولم تفاوت سنی داشت.
عکس سوم را آورد و گذاشت روی عکس محمد؛ رفت بگوید این پسر سومم ، سرش را بالا آورد، دید شانه های امام دارد می لرزد. امام گریه اش گرفته بود.
فوری عکس ها را جمع کرد زیر چادرش و خیلی جدی گفت:
چهار تا پسرم رو دادم که اشکتو نبینم.

دیدگاه ها

ایمیل شما در معرض نمایش قرار نمی‌گیرد